روزنگاری های آسمان

این وبلاگ رو برای دل خودم می نویسم و اینکه شاید در آینده اگر عمری باقی بود، برگردم گاهی گذشته ها و حس و حال این روزها رو دوباره مرور کنم...

روزنگاری های آسمان

این وبلاگ رو برای دل خودم می نویسم و اینکه شاید در آینده اگر عمری باقی بود، برگردم گاهی گذشته ها و حس و حال این روزها رو دوباره مرور کنم...

کار عمیق

کار عمیق اثر 

از کتاب: 

- ... باید مهارت سخت را فرا می گرفت و باید این کار را سریع انجام می داد. ... برنامه نویسی تمرکزی یکپارچه و شدید می طلبد. از جنس همان تمرکزی که کارل یونگ را به جنگل های کناره ی دریاچه زوریخ کشاند. 

- ... طوری شده بود که این اواخر تقریبا هجده کتاب را بی وقفه می خواندم. بعد از دو ماه که خودش را در آن اتاق زندانی کرده بود در یک دوره ی برنامه نویسی ثبت نام کرد که به سخت بودن مشهور بود. دروره بوتکمپ؛ صد ساعت کار شدید در هفته بر روی برنامه نویسی کاربردی وب... با دانشجوی دکتری اهل پرینستون آشنا شد که می گفت: تمام کردن دوره دو سخت ترین کاری بود که در زندگی ام انجام داده بودم. بن با فرا گرفتن دانش برنامه نویسی و مهارت جدیدش در کار عمیق، در آن جمع ممتاز شد. 

- کار عمیق، مقوله ای قدیمی و مخصوص نویسندگان و فیلسوفان ابتدای قرن بیستم نیست بلکه مهارتی است که امروزه هم ارزش بسیار بالایی دارد. 

- برای موفق شدن باید بهترین چیزی که می توانید را ارائه دهید و این کار مستلزم عمیق بودن است. 

- که انگار گونه ی بشر طوری تکامل یافته که در عمیق بودن رشد می کند و در سطحی بودن هرز می رود. 

- نیاز نیست یک شغل نادر و خاص داشته باشید بلکه مهم این است شیوه ی نادر و خاصی برای کارتان داشته باشید. 

- ذهن خالی جولانگاه شیطان است ... وقتی تمرکز خود را از دست می دهید، ذهنتان به جای اینکه روی مسایل درست زندگی متمرکز شوده به مسایل اشتباه می پردازد. 


خرده جنایت های زناشوهری

نمایشنامه: خرده جنایت های زناشوهری، نویسنده اریک - امانوئل اشمیت، ترجمه شهلا حائری 

برنده جایزه تئاتر فرهنگستان فرانسه سال 2001. داستان زوجی در پی حقیت. از کتاب: 

- لیزا: طنز بهانه ایه برای بیان حقیقت. 

- لیزا: شایدم. وقتی عاشقم زجر می کشم، جور دیگه ای بلد نیستم عاشق باشم.

- ... اکثر نویسندگان و خوانندگان رمان های پلیسی زنن، نظریه ات اینه که چون زن ها کارشون زندگی بخشیدنه، این نوع رمان براشون جالب تره، برای این که این طوری می تونن در عالم خیال آدمارو به کارم مرگ بفرستن. رمان پلیسی یا انتقام مادرها. 

- من بهت توجه نمی کردم. مثل چادری که چهره زن ها رو می پوشونه من هم سراپاتو با محبت پوشنده بودم ... خیالم راحت بود که سال هاست با هم زندگی می کنیم و متوجه نبودم که زمان با عشق سازگاری نداره ... 


رویاها

- رویاها را فراخوانی از جهان زیرین در نطر بگیرید که بیشتر از آنکه تعبیر بخواهد تجسم واقعی در زندگی ما را می خواهد. 

- اگر در زندگی فعلی چیز بیش از حدی وجود داشته باشد رویا به شما می گوید. اگر چیزی کمتر از حد باشد آن را هم به شما می گوید. 

- اگر رویا  درون مایه ای  را تکرار کند، آن وقت رابطه درونی تان با آن تجربه تمام نشده است. رویا معمولا تغییرات کوچکی می دهد و به شما اشاره می کند که چکار بکنید. 

- هر رویایی گام دیگری در روند رشد تکامل شماست و اگربا آن ارتباط برقرار کنید، رویای بعدی می تواند متفاوت باشد. 

- رویاها از ناراحتی جسمی نیز مانند ناراحتی های روانی خبر می دهند. آن ها بیماری ها را بیش بینی می کنند و راه های درمان را عرضه می کنند. 

- هنگام ارتباط برقرار کردن با رویا همیشه بپرسید: چرا این رویا ظاهر شد؟ چه چیزی باید یاد بگیرم؟ از دید کنونی من درونم چه چیزی را درک نمی کنم؟ اگر مدتی با رویاتان وقت بگذارید، روی الگوهای زیرین روان اثر می گذارید، حتی اگر به نتیجه روشنی برسید. رها شدن انرژی برایتان خوب است. 

از کتاب " زندگی نزیسته ات را زندگی کن " اثر رابرت الکس جانسون 

The Useless Sex: Voyage around the Woman

مدل جدیدتری از کتاب خواندن را تجربه می کنم: کتاب گوش کردن ، جذابیت کتاب خواندن را ندارد، تمرکز و دقتم کمتر است اما حسنش به این است که برای زنده کردن وقت های مرده و ترافیک و... به کار می آید. 

نوبت به شنیدن کتاب " جنس ضعیف " از اوریانا فالاچی رسید. به خواندن از زنان علاقه خاصی دارم. کتاب حجم کمی دارد و با مشکل زنی موفق اما ناراضی در جامعه غربی شروع می شود. گزارشی از وضعیت زنان شرقی است. الان که چندین سال از نگارش کتاب می گذرد. اوضاع زنان تغییر کرده و مثل زمان نوشتن کتاب نیست ولی همچنان نابرابری و بی عدالتی در جامعه مردسالار حاکم است. 

بخش مصاحبه با مادرسالارها در جزایر اندونزی برایم جالب بود، نمی دانستم جوامع هر چند کوچکی داریم که مردسالار نیستند، نویسنده وقتی که از بین آن اقوام خارج می شود می گوید انگار از بهشت خارج شده است... 

بارها کتاب آدم را به فکر فرو می برد که چرا اینگونه است و تا کی اینگونه؟ 

از کتاب : 

"... کسی خبردرستی از اونا نداشت .خوشبخت ترین زنای زمین یه نشونی درست وحسابی از خودشون نداشتن .....تقریبا دوساعت بود که لای درختای انبوه جلو می رفتیم و لحظه به لحظه رسیدن به خوشبخت ترین زنای زمین سخت تر به نظر می رسید ...."





زندگی نزیسته ات را زندگی کن

کتاب " زندگی نزیسته ات را زندگی کن " اثر رابرت الکس جانسون،  از آرشیو برادر جان را برای مطالعه پیش از خواب و پس از بیداری انتخاب کردم. کتاب خوبی است در مورد کهن الگوی سایه و دارای راهکارهایی برای آزاد شدن از زندان های تکرار و روزمرگی پس از سی سالگی. آنقدر کتاب را پسندیدم که تصمیم دارم یکبار دیگر بخوانمش. ترجمه روانی هم از خانم سیمین موحد دارد. میانسالی زمانی است که پس از تلاش بسیار برای بدست آوردن و ساختن زندگی ، می بایست کمی هم خودمان باشیم. می خواستم تحلیل هایی در مورد کتاب بنویسم اما ترجیح دادم بخشی هایی از کتاب را بازگو کنم که برای خودم به منزله ی جمله ها و پاراگراف های کلیدی بود. 


از کتاب : 

- در فرهنگ ما، فرافکنی متقابلرا  پیش شرط ازدواج می دانند. به نظر ما بدیهی است که با کسی ازدواج کنیم که عاشقش هستیم، اما این به مرور زمان موثر واقع نمی شود. عاشق شدن یعنی اینکه عمیق ترین زندگی نزیسته مان را به کسی بدهیم که مدتی برایمان نگه دارد تا موقعی که آماده ی پس گرفتنش شویم. اما برای موفق شدن رابطه، جایی در این مسیر، هر یک از طرفین باید فرافکنی شان را پس بگیرند و زندگی نزیسته خودشان را اعاده کنند. ... اخیرا مرد صادقی برایم توضیح می داد که چرا درخواست طلاق کرده. او گفت:" عشق من به زنم تمام شده. او دیگر نیازهای روحی مرا برطرف نمی کند." نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و نگویم، " مگر انتظار دیگری داشتی؟"  

کاش فقط این را درک می کردیم که انتظار این را داشتن که کس دیگری زندگی نزیسته ما را حمل کند فقط تا مدتی قابل قبول است - تا موقعی که کا ما قوی تر شویم - و روزی این جریان باید به پایان برسد. 

- رابطه ی حقیقی تنها می تواند بر پایه ی عشق انسانی استوار باشد و عشق انسانی هم با عشق رمانتیک و عاشق بودن فرق دارد. 

- به شوخی به دوستان میانسالم می گفتم که می خواهم پیامی روی دستگاه تلفنم ضبط کنم که بگوید: " لطفا با شنیدن صدای بوق به من بگویید کی هستید و چه می خواهید و اگر می دانید چطور به این سوالات پاسخ بدهید، نابغه ی نیمه ی دوم عمر هستید."



قدرت حال

کتاب "قدرت حال" نوشته اکهارت تٌله ترجمه ی غزال رمضانی کتابی در زمینه خودسازی است. با متن کتاب خیلی ارتباط برقرار نمی کنم ولی پاراگراف های موثر دارد و برای یکبار خواندن خوب است. 

از کتاب : 

- بخش اعظم درد بشری غیر ضروری است. تا زمانی که ذهن افسار گسیخته در زندگی شما جریان دارد، درد به وسطه ی خود شخص ایجاد می شود.  دردی که در زمان حال برای خود خلق می کنید، شکلی از عدم پذیرش یا مقاومت ناخودآگاه به چیزی است که جریان دارد. 

- چه چیزی می تواند جنون آمیزتر از این باشد که با خود زندگی جنگید ؟ با چیزی که همین حالا جریان دارد و در حال است. به زندگی پاسخ آری بدهید و با چشمان خود ببینید زندگی گونه به یکباره به جای اینکه بر علیه شما باشد، در کنار شما و بر وفق مراد شما خواهد بود. 

- شکایت همیشه به معنای عدم پذیرش آنچه که هست می باشد. 

- در اوضاع ضروری یا دوام می آوری و یا نابود می شوی. 

- یک انتخاب ساده: اصلا مهم نیست چه اتفاقی می افتد. اما من می خواهم دیگر دردی ایجاد نکنم. 


* دوراس

درد نام اولین اثری است که از مارگریت دوراس خواندم. از صفحه " کتاب خوره " در فیس بوک با این نویسنده آشنا شده بودم. کتاب، روزنگاری هایی از دوران جنگ جهانی دوم است. توصیف ها روان و دل پسند است. خصوصن که به نوشته های دوران جنگ های جهانی علاقه مند هستم. چند باری نوشته ها چشم های آدم را تر می کرد. اوایل کتاب که نمی دانستم جریان از چه قرار است به نظرم خیلی جذاب نمی آمد و روند داستان و شخصیت ها را گم می کردم، بعد که فهمیدم داستان از چه قرار است و چه پایانی داشت، می خواستم دوباره از اول کتاب را بخوانم و چند صفحه ای را دوباره خوانی کردم. این بار می دانستم شخصیت ها چگونه شکل یافته اند و جمله ها چه معنایی دارند. با همین کتاب به دنیای شجاعانه دوراس وارد شدم. 

بریده ای از کتاب: 

- هزارها، و دهها هزار، یکی هم او. هر چند در شمار این هزارهای دیگر است، اما برای من از این هزارهزارهای دیگر جداست، کاملا متفاوت و تنها. 

- ... دستانی با من آشنا، به طریقی تنها با من آشنا. 

- نه، نمی توانست غذا بخورد و نمیرد. بنابراین دیگر نمی توانست بی غذا بماند و، از این بابت، نمیرد. مشکل همین بود.  

- جانی به قالب آمده.  جانی از نو به قالب آمده بود به صورتی مضاعف حتی. یک از روزهای بعد، به او گفتم که باید از هم جدا شویم، که مایلم از " د" بچه دار شوم، که این به خاطر بقای نام است، نامی که فرزندم حافظ آن خواهد بود. از من خواست که اگر ممکن باشد روزی همدیگر را ببینیم. گفتم که نه، که دو سال است بر این نظرم، از روزی که "د" را دیده بودم. به او گفتم که حتی اگر "د" آدمی هم وجود نمی داشت، باز هم حاضر نمی شدم زندگی ام را با تو از سر گیرم. نپرسید که به چه دلیل می خواهم ترکش کنم، من هم توضیحی ندادم.

کتاب بعدی که از این نویسنده ی با ذوق خواندم. کتاب عاشق بود. کلمه ها به جا و موزون و پر از حس ... آنقدر جمله ها و پاراگراف های خوب داشت که اگر بخواهم گزیده هایی را انتخاب کنم باید بیشتر کتاب را بنویسم. حدسم این بود عشق شخصیت داستان تمام شد و هر کسی مشغول باقی زندگی خود. ولی باز هم آخرین صفحه این داستان، خواندنی بود و مخاطب را در اندیشه، فرو می برد. یکی از جالب ترین بخش ها، فصلی است که رفتار برادرهای دختر را با عاشق، توصیف می کند. 

با این حال گزیده هایی از کتاب : 

- در زندگیم خیلی زود دیر شد، در هجده سالگی دیگر دیر شده بود. بین هجده تا بیست و پنج سالگی، چهره ام طریقی دور از انتظار طی کرد. در هجده سالگی آدم سالخورده ای شده بودم ... سالخوردگی غافلگیر کننده ای بود. می دیدم که سالخوردگی خط و خال صورتم را به هم ریخته، ترکیب قاطعی به لب و دهانم داده بود. چین های پیشانیم عمیق شده بود. چهره سالخورده ام باعث وحشتم نشده بود، برعکس برایم جالب بود، انگار کتابی بود که تند می خواندمش. ضمنا، بی آنکه اشتباه کنم، می دانستم که این روال بالاخره روزی کند می شود، سیر طبیعی پیدا می کند... چهره ام سال دیده تر شده بود... چهره ای خراب دارم. 

- تنها با بذله گویی می تواند احساساتش را بیان کند. می فهمم که نمی تواند، جسارت آن را ندارد تا مرا به جای پدرش دوست بدارد. مرا برگزیند و با من زندگی کند. اغلب، از اینکه می بیند آنقدرها هم عاشق نیست تا بتواند بر هراس غلبه کند، می گرید. تهورش در وجود من خلاصه می شود، و حقارتش در ثروت پدرش. 

-  کینه همیشه با سکوت آغاز می‌شود. و فراتر از کینه در واقع همین سکوت است. سکوت، این حرکت بطیء تمام زندگیم. هنوز اینجا هستم، اینجا، در برابر این کودکان فریب خورده، و با حفظ همان فاصله‌ای که با رمز و راز دارم. من هیچوقت ننوشته‌ام، خیال کرده‌ام که نوشته‌ام ، هیچ وقت دوست نداشته‌ام، خیال کرده‌ام که داشته‌ام. من هیچ کاری نکردم جز انتظار کشیدن، انتظار در برابر دری بسته.

 - مطمئنم که موضوع زیبایی در کار نیست، چیز دیگری است، چه می دانم، چیزی که به روح و روان مربوط است. ... کافی است که خودم را باور کنم، بعد دیگر برای شخص نگرنده، واقعی جلو می کند و همانی می شوم که نگرنده به زعم خویش می خواهد، و این برایم مسلم است. 

- چیز اشتیاق برانگیزی وجود نداشت. اشتیاق یا در همان فراق نهفته بود و یا وجود نداشت. اشتیاق یا در همان نگاه اول نهفته بود یا اصلا وجود نداشت. اشتیاق یا شعور بی واسطه رابطه بود یا اینکه اصلا هیچ چیز نبود. به هرحال، این را قبل از آن تجربه دریافتم. 

- می گفت دیگر نمی توانم، خیال می کردم می توانم، ولی دیگر نمی توانم. خود را موجود بی جانی می دانست. لبخند مهربانی از سر عذرخواهی به لب داشت. می گفت که این چیزها دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد. از میل و علاقه که می پرسیدم، نیمخند می زد. می گفت: نمی دانم، در این لحظه شاید. مهربانیش یکسر آمیخته به درد بود. و از این درد حرفی نمی زد. هیچ وقت هم حتی کلامی از آن نگفت. 

- در سال های سی، آیا می توانسته بدون توسل به ظاهر سازی، عذاب ناشی از جفای مرد را تسکین دهد. آن هم جفایی که بیشترین صدمه اش متوجه زن می شده است. کسی چه می داند ... 

 

درد

درد نام اولین اثری است که از مارگریت دوراس خواندم. از صفحه " کتاب خوره " در فیس بوک با این نویسنده آشنا شده بودم. کتاب، روزنگاری هایی از دوران جنگ جهانی دوم است. توصیف ها روان و دل پسند است. خصوصن که به نوشته های دوران جنگ های جهانی علاقه مند هستم. چند باری نوشته ها چشم های آدم را تر می کرد. اوایل کتاب که نمی دانستم جریان از چه قرار است به نظرم خیلی جذاب نمی آمد و روند داستان و شخصیت ها را گم می کردم، بعد که فهمیدم داستان از چه قرار است و چه پایانی داشت، می خواستم دوباره از اول کتاب را بخوانم و چند صفحه ای را دوباره خوانی کردم. این بار می دانستم شخصیت ها چگونه شکل یافته اند و جمله ها چه معنایی دارند. با همین کتاب به دنیای شجاعانه دوراس وارد شدم. 

بریده ای از کتاب: 

- هزارها، و دهها هزار، یکی هم او. هر چند در شمار این هزارهای دیگر است، اما برای من از این هزارهزارهای دیگر جداست، کاملا متفاوت و تنها. 

- ... دستانی با من آشنا، به طریقی تنها با من آشنا. 

- نه، نمی توانست غذا بخورد و نمیرد. بنابراین دیگر نمی توانست بی غذا بماند و، از این بابت، نمیرد. مشکل همین بود.  

- جانی به قالب آمده. 

جانی از نو به قالب آمده بود به صورتی مضاعف حتی. یک از روزهای بعد، به او گفتم که باید از هم جدا شویم، که مایلم از " د" بچه دار شوم، که این به خاطر بقای نام است، نامی که فرزندم حافظ آن خواهد بود. از من خواست که اگر ممکن باشد روزی همدیگر را ببینیم. گفتم که نه، که دو سال است بر این نظرم، از روزی که "د" را دیده بودم. به او گفتم که حتی اگر "د" آدمی هم وجود نمی داشت، باز هم حاضر نمی شدم زندگی ام را با تو از سر گیرم. نپرسید که به چه دلیل می خواهم ترکش کنم، من هم توضیحی ندادم.