روزنگاری های آسمان

این وبلاگ رو برای دل خودم می نویسم و اینکه شاید در آینده اگر عمری باقی بود، برگردم گاهی گذشته ها و حس و حال این روزها رو دوباره مرور کنم...

روزنگاری های آسمان

این وبلاگ رو برای دل خودم می نویسم و اینکه شاید در آینده اگر عمری باقی بود، برگردم گاهی گذشته ها و حس و حال این روزها رو دوباره مرور کنم...

* آبشار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

*برنده - برنده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

* اردیبهشت و خرداد ماه 1392

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

* چین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

* رهنمون زندگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

* مصاحبه موفق دیگری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

* دوراس

درد نام اولین اثری است که از مارگریت دوراس خواندم. از صفحه " کتاب خوره " در فیس بوک با این نویسنده آشنا شده بودم. کتاب، روزنگاری هایی از دوران جنگ جهانی دوم است. توصیف ها روان و دل پسند است. خصوصن که به نوشته های دوران جنگ های جهانی علاقه مند هستم. چند باری نوشته ها چشم های آدم را تر می کرد. اوایل کتاب که نمی دانستم جریان از چه قرار است به نظرم خیلی جذاب نمی آمد و روند داستان و شخصیت ها را گم می کردم، بعد که فهمیدم داستان از چه قرار است و چه پایانی داشت، می خواستم دوباره از اول کتاب را بخوانم و چند صفحه ای را دوباره خوانی کردم. این بار می دانستم شخصیت ها چگونه شکل یافته اند و جمله ها چه معنایی دارند. با همین کتاب به دنیای شجاعانه دوراس وارد شدم. 

بریده ای از کتاب: 

- هزارها، و دهها هزار، یکی هم او. هر چند در شمار این هزارهای دیگر است، اما برای من از این هزارهزارهای دیگر جداست، کاملا متفاوت و تنها. 

- ... دستانی با من آشنا، به طریقی تنها با من آشنا. 

- نه، نمی توانست غذا بخورد و نمیرد. بنابراین دیگر نمی توانست بی غذا بماند و، از این بابت، نمیرد. مشکل همین بود.  

- جانی به قالب آمده.  جانی از نو به قالب آمده بود به صورتی مضاعف حتی. یک از روزهای بعد، به او گفتم که باید از هم جدا شویم، که مایلم از " د" بچه دار شوم، که این به خاطر بقای نام است، نامی که فرزندم حافظ آن خواهد بود. از من خواست که اگر ممکن باشد روزی همدیگر را ببینیم. گفتم که نه، که دو سال است بر این نظرم، از روزی که "د" را دیده بودم. به او گفتم که حتی اگر "د" آدمی هم وجود نمی داشت، باز هم حاضر نمی شدم زندگی ام را با تو از سر گیرم. نپرسید که به چه دلیل می خواهم ترکش کنم، من هم توضیحی ندادم.

کتاب بعدی که از این نویسنده ی با ذوق خواندم. کتاب عاشق بود. کلمه ها به جا و موزون و پر از حس ... آنقدر جمله ها و پاراگراف های خوب داشت که اگر بخواهم گزیده هایی را انتخاب کنم باید بیشتر کتاب را بنویسم. حدسم این بود عشق شخصیت داستان تمام شد و هر کسی مشغول باقی زندگی خود. ولی باز هم آخرین صفحه این داستان، خواندنی بود و مخاطب را در اندیشه، فرو می برد. یکی از جالب ترین بخش ها، فصلی است که رفتار برادرهای دختر را با عاشق، توصیف می کند. 

با این حال گزیده هایی از کتاب : 

- در زندگیم خیلی زود دیر شد، در هجده سالگی دیگر دیر شده بود. بین هجده تا بیست و پنج سالگی، چهره ام طریقی دور از انتظار طی کرد. در هجده سالگی آدم سالخورده ای شده بودم ... سالخوردگی غافلگیر کننده ای بود. می دیدم که سالخوردگی خط و خال صورتم را به هم ریخته، ترکیب قاطعی به لب و دهانم داده بود. چین های پیشانیم عمیق شده بود. چهره سالخورده ام باعث وحشتم نشده بود، برعکس برایم جالب بود، انگار کتابی بود که تند می خواندمش. ضمنا، بی آنکه اشتباه کنم، می دانستم که این روال بالاخره روزی کند می شود، سیر طبیعی پیدا می کند... چهره ام سال دیده تر شده بود... چهره ای خراب دارم. 

- تنها با بذله گویی می تواند احساساتش را بیان کند. می فهمم که نمی تواند، جسارت آن را ندارد تا مرا به جای پدرش دوست بدارد. مرا برگزیند و با من زندگی کند. اغلب، از اینکه می بیند آنقدرها هم عاشق نیست تا بتواند بر هراس غلبه کند، می گرید. تهورش در وجود من خلاصه می شود، و حقارتش در ثروت پدرش. 

-  کینه همیشه با سکوت آغاز می‌شود. و فراتر از کینه در واقع همین سکوت است. سکوت، این حرکت بطیء تمام زندگیم. هنوز اینجا هستم، اینجا، در برابر این کودکان فریب خورده، و با حفظ همان فاصله‌ای که با رمز و راز دارم. من هیچوقت ننوشته‌ام، خیال کرده‌ام که نوشته‌ام ، هیچ وقت دوست نداشته‌ام، خیال کرده‌ام که داشته‌ام. من هیچ کاری نکردم جز انتظار کشیدن، انتظار در برابر دری بسته.

 - مطمئنم که موضوع زیبایی در کار نیست، چیز دیگری است، چه می دانم، چیزی که به روح و روان مربوط است. ... کافی است که خودم را باور کنم، بعد دیگر برای شخص نگرنده، واقعی جلو می کند و همانی می شوم که نگرنده به زعم خویش می خواهد، و این برایم مسلم است. 

- چیز اشتیاق برانگیزی وجود نداشت. اشتیاق یا در همان فراق نهفته بود و یا وجود نداشت. اشتیاق یا در همان نگاه اول نهفته بود یا اصلا وجود نداشت. اشتیاق یا شعور بی واسطه رابطه بود یا اینکه اصلا هیچ چیز نبود. به هرحال، این را قبل از آن تجربه دریافتم. 

- می گفت دیگر نمی توانم، خیال می کردم می توانم، ولی دیگر نمی توانم. خود را موجود بی جانی می دانست. لبخند مهربانی از سر عذرخواهی به لب داشت. می گفت که این چیزها دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد. از میل و علاقه که می پرسیدم، نیمخند می زد. می گفت: نمی دانم، در این لحظه شاید. مهربانیش یکسر آمیخته به درد بود. و از این درد حرفی نمی زد. هیچ وقت هم حتی کلامی از آن نگفت. 

- در سال های سی، آیا می توانسته بدون توسل به ظاهر سازی، عذاب ناشی از جفای مرد را تسکین دهد. آن هم جفایی که بیشترین صدمه اش متوجه زن می شده است. کسی چه می داند ... 

 

*کشفی جدید در همسانی ها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

* دوراس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.