رفتنش به طرز عجیبی اثر گذاشته. دلم سنگین است. دیروز خانم مسول کنترل ساعت ورود و خروج ما، از تاخیر و غیبت ها می گفت، برایم مهم نبود، بقیه همکارها داشتن برای حذف آنها چانه می زدند، بجز من. یاد حرف ع. می افتم:" در این دنیا هیچی ارزش هیچی را ندارد". صبح که بیدار شدم چشم هایم قرمز و بی فروغ شده بود، دلم باز هم برایشان سوخت. بیشتر مراقبشان باشم. با همه مثبت اندیشی و امیدی که ته ته دلم وجود داد، روزهایی از زندگی، مثل همین روزها، انرژی منفی و غمی که وجود دارد پررنگ تر از آن است که با این افکار پاک شود. مدام بغض می کنم، گاهی از ریزش جلوگیری می کنم و گاهی می گذارم که ببارند.
به دوست عزیز می گویم یک روز ابری یک روز آفتابیم. باید بگویم: به روز نمی رسد، یک لحظه ابریم یک لحظه آفتابی.
به تلاش ادامه می دهم، یافتنش به عشق است، اما پس از سعی، پس از تلاش ...
این متنی که به تازگی در شبکه های مجازی منتشر می شود، که "زندگی از همه چی قوی تر است"، حقیقت تلخی است. مثل خیلی از حقایق دیگر، حسش می کنم.
* به ال. حس خوبی دارم. از ارائه اش خوشم آمد. از کوشش خوشم آمد.